نوشته های بی‌ ملاحظه



رنجی که افسردگی به روان فرد وارد می‌کنه به عنوان بیماری یه وجه قضیه است. وجه بزرگی‌ش فاصله‌ایه که بین فرد و دنیای بیرون می‌ندازه. تلاش فرساینده‌ و ناموفقی که افسرده جان یا افسرده خان می‌کنه در جهت اینکه اعلام کنه من نرمالم. 


جوونتر که بودم نسبت به عشق، آدما، رابطه‌ها نگاهی خیلی غیرواقعی داشتم. البته که کاشکی تصوراتم محلی از اعتنا داشت. 


پی‌نوشت بی‌ربط: دوست دارم گاهی گزارش‌نویسی روزانه کنم. شاید یخ قلمم بشکنه لااقل. ولی چه‌جوری روزانه‌نویسی خوبی کنم وقتی نمی‌تونم آزادانه بنویسم.


دوباره با یه آهنگ جدید دارم خودمو خفه میکنم. که البته آهنگ پرمایه ای نیست و به همین خاطر هم چند روز دیگه تبدیل میشه به آهنگی که ازش بالا میارم. 

بعضیاشون ولی اینطوری نیستن.  بعد از برای اولین بار شنیدنشون،یه ماه تمام  شب و روز، تو کوچه وچهار راه و  آشپزخونه و توالت،  و در نهایت وفاداری بدون اینکه حتی تصادفاً آهنگ دیگه ای پخش شه، گوششون دادی، اما هنوزم، هنوزم، هنوزم بعد از چندین و چند سال همین که تو پلی لیستت نوبتشون میشه آب دهنتو قورت میدی، ابروهاتو شکل دو ضلع یه لوزی میکنی چشات برق میزنه بدنت شل میشه و گوشات عینهو گوشای گربه در وقت حساس میزنن بیرون. این آهنگا تک و توکن. 




پنج دقیقه‌ای دارم برای نوشتن. 

از این عادت‌ها نداشتم هیچ سالی که بگم چگونه گذشت و چی شد و با آرزوهای زیبا.

اما الان تو این پنج دقیقه چیز دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسه جز ۹۷. نود و هفت وحشی! پنجه در پنجه‌ش انداختم و مفتخرم بگم که من وحشی‌تر بودم. نود و هفت برای من سال بزرگی بود. نه به خاطر اتفاقاتی که توش افتاد. به خاطر اتفاقاتی که توم افتاد! به خاطر شروع اتفاقاتی که توم داره می‌افته.


این لکنتی که به جون نوشتنم افتاده رو به فال نیک می‌گیرم. با سه تا زبون متفاوت  که یکیش دستش و اون یکی پاش شکسته دارم سروکله می‌زنم. عقب کشیدن فارسی طبیعیه و گمون میکنم وقتی برگرده خوب تر برگرده. 


پیش از آنکه واپسین نفس را برآرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
بر آنم که باشم
.
تا دریابم
شگفتی کنم
بازشناسم
.
هنگامی‌که می‌خندم
هنگامی‌که می‌گریم
هنگامی‌که لب فرو می‌بندم
در سفرم به سوی تو


وقتش رسیده با خیلی چیزها خداحافظی کنم و به خیلی چیزها سلام بگویم. 

اینجا گفته بودم از چهارستونی که زندانی ام کرده. 

می‌خواهم خانم خودم بشوم. 

آنقدر احمق نیستم که این تصمیم یک شبهٔ من باشد و گمان کنم از فردا صبح من آدم دیگری هستم. بیشتر فکر می‌کنم که توی مقدمه‌اش بوده‌ام. سال‌ها. و حالا می خواهم خود داستان را شروع کنم. هیجان‌زده‌ام، البته! اما آنقدر خام نیستم که ندانم این هیجان خاموش خواهد شد و من خواهم ماند و تلاش. تلاش. تلاش. 

اما من می‌خواهم خانم خودم باشم. 



دراز کشیده ام وسط دردهام. تسلیم و آزاد. 

_چرا مواظب خودت نیستی؟ 

_حوصله اش نیست. 

راه فراری نیست برای بچه ای که تکلیفش را ننوشته. مدرسه برود معلم بازخواستش می کند. خانه بماند مادر ملامتش. کوچه بگریزد آخر شب گناهش دوچند شده . 

آه طفلک، طفلک.


قشنگ دارم با گوشت و پوست و استخوون و دندون و مو و ناخن حسش میکنم. بوی نم بارون تباهی میاد. معجزه است.اگه نباره. چون این آسمون حالا دیگه  پُر و سیاه شده.

من این حال رو تماما تجربه کردم قبلا. کامل میشناسمش به قول نامعروف:

I'm repeating an old stupid terrible pattern. Last time I couldn't find a way out. It just threw me away. 


*عنوان از ترامادولِ شاهین نجفی




تا حالا این اتفاق هزاربار برام افتاده. یه چیز بدی رو هی کش می‌دم چون ماتحتم امر فرموده. چون حال ندارم چند دقیقه یا چند ساعت یا تو چیزای جدی‌تر چند روز نهایتاً وقت بذارم و یه چیز بهتر رو جایگزین کنم. 

سه هفته است پرده گوش خودمو سوراخ کردم درس خوندنمو به تعویق انداختم چون فایل صدای ضبط شده‌ای که دارم هوا داره و استاد سین و شین می‌زنه! حال نداشتم فایل حاضر آماده و باکیفیت یکی دیگه از بچه‌ها رو دانلود کنم. سه هفته‌مو همچنین گوشمو فدای پنج دقیقه فقط پنج دقیقه تحمل تغییر کردم. 

تو  رابطه‌ با آدم‌ها هم همین بوده‌ام بدبختانه.



بابام می‌کوید شهرمان سیل آمده. سکوت می‌کنم. می‌گوید: همه جا رو آب برد. می‌گویم: اوهوم. می‌گوید: اوهوووم؟! می‌گویم: خب چه کار کنم مگه من غریق نجاتم؟! می‌خندد. خودم هم برای خودم عجیبم گاهی. بابا ناراحت نیست از بی‌احساسی من. 

من بی‌احساس فکر نکنم باشم. فقط خب. خب آنجا را خیلی وقت است آب برده. من را هم تازه برد با خودش. نه از من چیزی مانده نه از آنجا. کی برای چی دل بسوزاند؟



تو رابطه های خوب یه نقطه ای هست به اسم "اولین روده بری با همی" ( تو دوستی های ساده هم هست). جایی که دو طرف  درک مشترکی از دنیا رو میون خودشون پیدا میکنن به طوری که تا مرز پاره شدن روده هاشون با هم میخندن. این اشتراک اونقدر باارزشه که  از اون نقطه به بعد دیگه برای هم اون آدمای معمولی نمیشن که نمیشن. 



 فکر میکنم فهمیدم چرا دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرود. میان دست و پا زدنم برای گریز از بیهودگی بدجوری لگدمال شده. اعتراف میکنم بیشتر نوشتن هایم میانه ی بطالت هایم حادث شده اند و حالا که سر آن دارم (یا خودِ خودِ اسطوخودوس) که دیگر تن نسپارم به نکردن، به هیچ نکردن، نوشتن پا پس کشیده. 

.

به هرحال اینطوری نیست که یک روز صبح توی اتوبوس تصمیم بگیری دیگر "نکردن" را تمام کنی و پستی درباره اش بنویسی. با حالتی فلسفی از اتوبوس پیاده بشوی و ظهر آن روز وقتت واقعنی طلا شده باشد و به جای آفتاب توی آن روز بارانی که روز قبلش چترت را گم کرده بودی بدرخشد. چون من میدانم. هزارتا از این تصمیم ها گرفته ام. 


آقا من خیلی فکر کردم کلمه درخوری به جای "نکردن" پیدا کنم. اگر ذهنتان خراب نباشد این بهترین و کاملترین توصیف حال زار امثال من است. ماهایی که به تعبیر آکاپاتوییوی آبی* درک خوبی گاهی خیلی خوبی گاهی متاسفانه خیلی خیلی خوبی از دنیا داریم اما الکنیم و ته هنرمان وبلاگی است پیدانشدنی. 


  *دنبال این عبارت نگردید. من به قدر کافی گشته ام تا پیدایش کنم. 


نگاه می‌کنم می‌بینم ساعت یازده و یازدهه. مثلاً باید آرزو کنم. اول می‌خوام یه چیز غیرممکن بشه. بعد می‌گم نه خب به جاش اون چیز ممکن بشه. بعد می‌بینم اون چیز ممکنه، ممکنه برای من آرزوی خوبی باشه اما برای کسی دیگه کابوس می‌شه. بعد آرزو می‌کنم یه چیزی بشه به نفع همه بشه. بعد احساس خودانسان‌دوستی! می‌کنم و لحظاتی به خودم مفتخر می‌شم. بعد از این همه سطحی بودن خودم خجالت می‌کشم. بعد می‌گم خب چه کار کنم پس؟! می‌گم خب یه چی بشه که درسته و منم انسان‌دوست نیستم اصلاً. بعد می‌بینم تهش این خود ماییم که انتخاب می‌کنیم چی درسته. تمام تلاشمو می‌کنم که به اون کلیشهٔ «اصلاً درستی وجود نداره» نرسم. بعد می‌بینم ساعت شده یازده و بیست و دو دقیقه و من هنوز نتونستم یه آرزوی تخمی کنم. 



طبق معمول.

میترسم پیر شم و دم مرگ ازم بپرسن زندگی خود را چگونه گذراندی بگم طبق معمول! 

یه ذره برام عجیبه با وجود اینکه توی خودم خیلی طبق معمولی ام اما شرایطم کم و بیش یه تغییراتی میکنه. شاید به خاطر اینه که لااقل حرصشو میخورم!

تلاشام پیشاپیش محکوم به شکستن. دراز کشیدم پشت پنجره ای که مه غلیظی پشتش تا خود شیشه هاش اومده. وسوسه ی ناچیز تصمیم دوباره ای تو سرم میچرخه و بهش بی اعتنام چون میدونم تلاشام پیشاپیش محکوم به شکستن. غرق در ناامنی و اضطراب و نامطمئنی امورم. این شده بک گراند زندگیم. و دیگه پذیرفتمش و مثل گذشته خیلی رنجم نمیده. 

برای اولین بار بعد از ماه ها دلم غذای ایرانی میخواد. خورش قیمه. پلو آبکش شده. 

برای اولین بار بعد از سال ها ناتوانی هام تو بدیهی ترین امور زندگی روزمره دل شکسته ام نمی کنن. 






با خودم قرار گذاشتم که آزاد باشم توی لغزیدن. توی اشتباه کردن. توی، نه مثل یک احمق، که خود یک احمق شدن. با خودم قرار گذاشتم که راحت باشم گلاب به روی شما توی ریدن. و همه این‌ها به معنی این نبود که قبلاً آزاد نبودم و نمی‌ریدم. به معنی این بود که بعدش توی سر خودم نزنم. با خودم بد نباشم. که بعدش خواب بد نبینم. که بعدش هی لب‌هام را الکی جمع نکنم و هی مثل بازنده‌‌های ابله احساس رقت‌بار گریهٔ بیخودی داشتن را نداشته باشم. 

خب حالا وقتش است. باید سر قرارم بمانم. قرار این بوده که قرار نبوده من کار درست را انجام بدهم. قرار این بوده که ضعیف و ضایع و تنبل باشم. دست مریزاد. ای ول به خودم. سر قرارم هستم.



انقدی بالا هسته‌ایم که دیشب سه ساعت یک ضرب (حالا با که‌های وسطش!) pro-drop analysis را روی non- null subject ها خواندیم و امروز هم عکس خود را در حالی که لبخندلرزانی روی لبمان می‌درخشد پهلو به پهلوی آکاپاتوییوی آبی چرک! گذاشتیم دسکتاپ لپتاپمان! بوخودا اولین بار است از این غلط‌ها می‌کنیم. همچنان شرمنده فارسی رو به زوالمان هم هستیم.

کاش این فاز این دفعه کمی بیشتر بماند. بدی‌اش این است که بهش واقفم. می‌دانم وقتی این همه به ذات زندگی نزدیکم بیشتر در خطرم. سقوط همین‌جا جلو پایم است. کاش جدی‌ترش بگیرم. کاش جدی‌ترم بگیرد. کاش من را بپذیرد این پذیرفتن افسانه‌ای.




طبق معمول.

میترسم پیر شم و دم مرگ ازم بپرسن زندگی خود را چگونه گذراندی بگم طبق معمول! 

یه ذره برام عجیبه با وجود اینکه توی خودم خیلی طبق معمولی ام اما شرایطم کم و بیش یه تغییراتی میکنه. شاید به خاطر اینه که لااقل حرصشو میخورم!

تلاشام پیشاپیش محکوم به شکستن. دراز کشیدم پشت پنجره ای که مه غلیظی پشتش تا خود شیشه هاش اومده. وسوسه ی ناچیز تصمیم دوباره ای تو سرم میچرخه و بهش بی اعتنام چون میدونم تلاشام پیشاپیش محکوم به شکستن. غرق در ناامنی و اضطراب و نامطمئنی امورم. این شده بک گراند زندگیم. و دیگه پذیرفتمش و مثل گذشته خیلی رنجم نمیده. 

برای اولین بار بعد از ماه ها دلم غذای ایرانی میخواد. خورش قیمه. پلو آبکش شده. 

برای اولین بار بعد از سال ها،  ناتوانی هام تو بدیهی ترین امور زندگیِ روزمره، دل شکسته ام نمی کنن. 






من شعرهایم را توی باغچهٔ پشت قبرستان زیر درخت سروی که همزادم است خاک کرده‌ام. 

دیروز درخت دو بار خجلت‌زده به من گفت که باکره‌ای باردار است. 

مردی  را می‌شناسم که هزاران سال است دربستر جانم با چشمان بسته همآغوشی می‌کند. 

همین روزهاست که درخت رستاخیزی بسراید. 



بارانی است. نشسته ام توی سالن مطالعه کوچک اینجا. سکوت انگار سکوتِ قبل از محاکمه ی بعد از مرگ است. جز من کسی توی سالن نیست. جیبی اینجا بود رفت. جیبی اسم پسر سیاهی بود که همین یک ربع پیش شناختم. از آن پسرهایی که تخم دارند ازت بپرسند چرا داشتی توی پارکینگ راه میرفتی. بگذریم که اول تو تخم کردی و لبخند زدی! 

دلم برای کتاب به فارسی (رمان، داستان، ترجمه ی خوب، شعر) تنگ شده. توی پارکینگ راه میرفتم و فکر میکردم با کی خوشحال بوده ام. 

دوست دارم عکس بگذارم اما با موبایل روی بلاگ اسکای نمیتوانم. و شاید هم بهانه میکنم. چند روز پیش شعر تازه ای نوشتم. در رسای امتحانی که خراب کرده بودم و من را خراب و مریض و ایضا دگرگون کرد. شعر خوبی شد. 

هر چی کنت پاره تر شعرت غنی تر. 


دلم سفره انداخته. توی تراس دلبازی. گل گذاشته و سبزی و نمک و نان گرم. 

والا من اگر بدانم چه خبر است! 



دوست دارم باز عکس بگیرم. بعد از خیلی سال. بیخودی و بی‌ملاحظه. مثل همه. 

قرار نبود اینجا بنویسم که کمی به سامان‌تر شدم چون اینجا نحسی مخصوصی داره و هر وقت هر چیز خوبی توش نوشتم دو روز نکشیده به گا رفته. به هرحال اضطراب سیاه کشنده‌ای (به کسر یا ضم ک فرقی نداره) دارم. این همه بی‌قراری همش سهم یک نفر انصاف نیست. 



همان جای طبق معمولم، سالن مطالعه. اینجا آخرش گرم نشد که نشد. گفتم آخرش چون حالا گیریم جولای آفتاب درآمد میخواهم چه کار، درست توی امتحانات. فردا هم البته امتحانی دارم به قول دوستان شخمی. کلی ازش مانده و دیگر سگ خورد. استاد زلف پریشان قدبلندی دارد که می گویند سر امتحان خیلی نایس است و اگر چیزی بلد نبودی جلویش خجالت نمیکشی اما اگر یکهو زد و کم بهت داد را نمیدانم. 

دلم گریه دارد. می دانم هم چرا. لیست بلندبالایی است از چیزهایی که سر جایشان نیستند و من نمیدانم زورم میرسد بگذارمشان سر جایشان یا نه. بدتر از آن فکر کردن بهش است. اینکه حوصله زور زدن ندارم دیگر. همین دقیقاً همین اشکم را بالا می آورد. از جایی زیر قفسه سینه، بالای معده ام، میرسد تا نزدیک گونه هام. به چشمهام نه ولی. 

من نمیدانم چرا به دنیا آمدم. مثل پرسش های بیخود فلسفی ام، که اصلاً معلوم نیست چرا چنان چیزی از اول به ذهن کسی رسیده است.



هوا هنوز سرده و منم یاد گرفتم که قبول کنم که دیگه انتظار گرما نداشته باشم. البته نه مثل دفعه اولی که تو خوابگاه ۱۶ آذر رفتم حموم! برای اولین بار تو خوابگاه رفته بودم حموم و آب یخ بود. بدون اینکه هیچ فرضیه‌ دیگه‌ای به ذهنم برسه با خودم گفتم: «ببین تو الان اومدی زندگی خوابگاهی و دانشجویی رو تجربه کنی قراره بعد از این‌ها با سختی‌های زندگی روبه‌رو بشی همینه که هست تو خوابگاه خبری از آب گرم نیست باید عادت کنی غر هم نزن مشکلات بزرگتری هستن که از این پس باید باهاشون دست‌و پنجه نرم کنی انتظار گرما نداشته باش»! و مثل یک قهرمان البته از نوع اوسکولش رفتم دوش گرفتم و کبود و لرزون اومدم بیرون و بعد فهمیدم تو زندانم مجبورت نمی‌کنن با آب سرد دوش بگیری چه برسه به خوابگاه. اما حالا فرق داره از اول آوریل هر روز هی به خودم می‌گم فردا دیگه هوا یه ذره گرم‌تر میشه‌ و هی فردا یه ذره سردتر می‌شه که گرم‌تر نمی‌شه. و بالاخره بعد از یک ماه و هشت روز به روش استقرا به این نتیجه رسیدم که دیگه بی‌خیال!

بازم غر دارم. دلمم درد می‌کنه. و یک ساعت و نیمه اومدم سالن مطالعه واسه همون برنامه پست قبلی و هیچ. الان فقط دلم می‌خواد می‌تونستم حرکت دنیای خارج از خودم رو متوقف کنم تو فیلما بهش میگن متوقف کردن زمان. ازونا که بقیه خشک میشن تو نمیشی! من اگر احتمالا بتونم یه بار این کارو کنم دیگه عمرا برگردونمش به حالت اولش. میرم می‌خوابم تا همیشه. 



فقط این خل و چل بیست و کم ساله رو تو این افتضاح کم داشتم. رفته تقویمشو اورده نشونم میده  شنبه ده صبح نوشته نون رو دعوت کردم گفت نه. یکشنبه ظهر گفت نه. جمعه عصر گفت نه. نشونم داد گفت دست کم ده بار بهم نه گفتی. گفتم نه گفتم که همچین روزی نرسه. لیوان مشروب رو چپه کرد کف اتاق و بعدم دستمال توالتا رو به گند کشید، بغض کرد و نصف شب مزاحم یه زنه شد و کلیدای منو اشتباهی برد با خودش. 

منم دیگه تصمیم گرفتم کلا سیفون روابط اجتماعی رو بکشم که هیچ وقت هیچ چیز خوبی از توشون درنیومده برام. 

من تازه اینهمه محافظه کار بودم این شد. از آدما خسته ام. نه که بدم بیاد از کسی، ولی حوصله هیچکسو ندارم دیگه. 



میدونید دلم خوشه به چندتا وبلاگی که عادت کردم بهشون. یکیشو تند میخونم اما بد نمیخونم، یکیشو یه خط در میون میخونم اما به شکل غیرقابل توضیحی وفادارانه، یکیشو گاهی دوبار میخونم و هر دوبار بی حواس ، یکیشو میخونم بعد میگم من دیگه اینو نمیخونم اما باز میرم میخونم.  

تو دوره ای  از زندگیم هستم که به لمس دستای خودم به لمس دوتا دست خودم شک دارم، به تصویر و صدا که هیچ حتی به دردی که توی بدن خودم میپیچه مطمئن نیستم، چند خط نوشته شما (که البته که به خودتون شک دارم) مُسکن موقتی منه. بنویسیم لطفاً. 



حال هیچکس خوب نیست. 

حال من هیچ.

یونگ دروغ نمیگفت که مردم یک سرزمین ناخودآگاه مشترکی دارند. حال هیچکدوممون  خوب نیست فرقی نمیکنه کجا هستیم. هر تکه جایی درد میکنه. 

عادت ندارم به سخنرانی اجتماعی کردن. باورم رو ولی بلد بودم بگم همیشه. درد ما از خودبیزاری است. 



تو هیچ باور می‌کنی؟ 

مگر نه اینکه دست‌های حقیقت کوتاه است. مگر نه اینکه حقیقت مثل من زیر آب‌هاست و نفس نمی‌کشد. 

چه ساده‌لوح است آنکه می گوید ما به دنبال حقیقتیم. ما فقط دنبال آرامشیم. و گمان می‌بریم حقیقت آراممان می‌کند. 


تو هیچ باور می‌کنی که کسی کنار این در صادقانه بایستد و به بودن تو نگاه کند؟ 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دیما موویز شرکت ساختمانی آریاجم هامون مشاوره جوان پاورپوينت هتل های تهران Scott filegostar مراقبت پوست شیراز