همان جای طبق معمولم، سالن مطالعه. اینجا آخرش گرم نشد که نشد. گفتم آخرش چون حالا گیریم جولای آفتاب درآمد میخواهم چه کار، درست توی امتحانات. فردا هم البته امتحانی دارم به قول دوستان شخمی. کلی ازش مانده و دیگر سگ خورد. استاد زلف پریشان قدبلندی دارد که می گویند سر امتحان خیلی نایس است و اگر چیزی بلد نبودی جلویش خجالت نمیکشی اما اگر یکهو زد و کم بهت داد را نمیدانم.
دلم گریه دارد. می دانم هم چرا. لیست بلندبالایی است از چیزهایی که سر جایشان نیستند و من نمیدانم زورم میرسد بگذارمشان سر جایشان یا نه. بدتر از آن فکر کردن بهش است. اینکه حوصله زور زدن ندارم دیگر. همین دقیقاً همین اشکم را بالا می آورد. از جایی زیر قفسه سینه، بالای معده ام، میرسد تا نزدیک گونه هام. به چشمهام نه ولی.
من نمیدانم چرا به دنیا آمدم. مثل پرسش های بیخود فلسفی ام، که اصلاً معلوم نیست چرا چنان چیزی از اول به ذهن کسی رسیده است.
درباره این سایت