فکر میکنم فهمیدم چرا دیگر دست و دلم به نوشتن نمیرود. میان دست و پا زدنم برای گریز از بیهودگی بدجوری لگدمال شده. اعتراف میکنم بیشتر نوشتن هایم میانه ی بطالت هایم حادث شده اند و حالا که سر آن دارم (یا خودِ خودِ اسطوخودوس) که دیگر تن نسپارم به نکردن، به هیچ نکردن، نوشتن پا پس کشیده.
.
به هرحال اینطوری نیست که یک روز صبح توی اتوبوس تصمیم بگیری دیگر "نکردن" را تمام کنی و پستی درباره اش بنویسی. با حالتی فلسفی از اتوبوس پیاده بشوی و ظهر آن روز وقتت واقعنی طلا شده باشد و به جای آفتاب توی آن روز بارانی که روز قبلش چترت را گم کرده بودی بدرخشد. چون من میدانم. هزارتا از این تصمیم ها گرفته ام.
آقا من خیلی فکر کردم کلمه درخوری به جای "نکردن" پیدا کنم. اگر ذهنتان خراب نباشد این بهترین و کاملترین توصیف حال زار امثال من است. ماهایی که به تعبیر آکاپاتوییوی آبی* درک خوبی گاهی خیلی خوبی گاهی متاسفانه خیلی خیلی خوبی از دنیا داریم اما الکنیم و ته هنرمان وبلاگی است پیدانشدنی.
*دنبال این عبارت نگردید. من به قدر کافی گشته ام تا پیدایش کنم.
درباره این سایت