بارانی است. نشسته ام توی سالن مطالعه کوچک اینجا. سکوت انگار سکوتِ قبل از محاکمه ی بعد از مرگ است. جز من کسی توی سالن نیست. جیبی اینجا بود رفت. جیبی اسم پسر سیاهی بود که همین یک ربع پیش شناختم. از آن پسرهایی که تخم دارند ازت بپرسند چرا داشتی توی پارکینگ راه میرفتی. بگذریم که اول تو تخم کردی و لبخند زدی!
دلم برای کتاب به فارسی (رمان، داستان، ترجمه ی خوب، شعر) تنگ شده. توی پارکینگ راه میرفتم و فکر میکردم با کی خوشحال بوده ام.
دوست دارم عکس بگذارم اما با موبایل روی بلاگ اسکای نمیتوانم. و شاید هم بهانه میکنم. چند روز پیش شعر تازه ای نوشتم. در رسای امتحانی که خراب کرده بودم و من را خراب و مریض و ایضا دگرگون کرد. شعر خوبی شد.
هر چی کنت پاره تر شعرت غنی تر.
دلم سفره انداخته. توی تراس دلبازی. گل گذاشته و سبزی و نمک و نان گرم.
والا من اگر بدانم چه خبر است!
درباره این سایت