فقط این خل و چل بیست و کم ساله رو تو این افتضاح کم داشتم. رفته تقویمشو اورده نشونم میده شنبه ده صبح نوشته نون رو دعوت کردم گفت نه. یکشنبه ظهر گفت نه. جمعه عصر گفت نه. نشونم داد گفت دست کم ده بار بهم نه گفتی. گفتم نه گفتم که همچین روزی نرسه. لیوان مشروب رو چپه کرد کف اتاق و بعدم دستمال توالتا رو به گند کشید، بغض کرد و نصف شب مزاحم یه زنه شد و کلیدای منو اشتباهی برد با خودش.
منم دیگه تصمیم گرفتم کلا سیفون روابط اجتماعی رو بکشم که هیچ وقت هیچ چیز خوبی از توشون درنیومده برام.
من تازه اینهمه محافظه کار بودم این شد. از آدما خسته ام. نه که بدم بیاد از کسی، ولی حوصله هیچکسو ندارم دیگه.
درباره این سایت