نگاه میکنم میبینم ساعت یازده و یازدهه. مثلاً باید آرزو کنم. اول میخوام یه چیز غیرممکن بشه. بعد میگم نه خب به جاش اون چیز ممکن بشه. بعد میبینم اون چیز ممکنه، ممکنه برای من آرزوی خوبی باشه اما برای کسی دیگه کابوس میشه. بعد آرزو میکنم یه چیزی بشه به نفع همه بشه. بعد احساس خودانساندوستی! میکنم و لحظاتی به خودم مفتخر میشم. بعد از این همه سطحی بودن خودم خجالت میکشم. بعد میگم خب چه کار کنم پس؟! میگم خب یه چی بشه که درسته و منم انساندوست نیستم اصلاً. بعد میبینم تهش این خود ماییم که انتخاب میکنیم چی درسته. تمام تلاشمو میکنم که به اون کلیشهٔ «اصلاً درستی وجود نداره» نرسم. بعد میبینم ساعت شده یازده و بیست و دو دقیقه و من هنوز نتونستم یه آرزوی تخمی کنم.
درباره این سایت